جدول جو
جدول جو

معنی شیشه گردن - جستجوی لغت در جدول جو

شیشه گردن
احمق، کودن، کم خرد، ابله، دبنگ، خام ریش، چل، کم عقل، گول، نابخرد، بدخرد، لاده، دنگل، غمر، کردنگ، گردنگل، تاریک مغز، انوک، بی عقل، فغاک، ریش کاو، کهسله، تپنکوز، غتفره، کانا، خل، خرطبع، کاغه، سبک رای، دنگ
تصویری از شیشه گردن
تصویر شیشه گردن
فرهنگ فارسی عمید
شیشه گردن
(شی شَ / شِ گَ دَ)
کنایه از بی عقل و احمق باشد. (انجمن آرا) (ازفرهنگ اوبهی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
این شیشه گردنان که از این خیمۀ کبود
بینام چون قرابه به گردن طنابشان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیشه گردان
تصویر شیشه گردان
حیله گر، مکار، حقه باز، شعبده باز، شیشه باز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیشه گر
تصویر شیشه گر
کسی که شیشه می سازد، آنکه آلات و ادوات و ظروفی از شیشه درست می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیشه گری
تصویر شیشه گری
شغل و عمل شیشه گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشه کردن
تصویر پیشه کردن
پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن
فرهنگ فارسی عمید
(خِ / خَ مَ دَ)
از عدد شش، در اصطلاح زارعان خراسان، آمدن باران در روزهای ششم فروردین یا بیست وششم یا سی وششم بهار. (یادداشت محمد پروین گنابادی). رجوع به شیشه شود
لغت نامه دهخدا
(شی شَ / شِ خُ دَ / دِ)
ریزه ها و خرده های شیشه. پاره های شکستۀ شیشه. (یادداشت مؤلف).
- شیشه خرده داشتن جنس کسی، بدجنس و مردم آزار و موذی بودن وی
لغت نامه دهخدا
(خَ طِ مَ حَ کَ دَ)
ناز و کرشمه نمودن. (یادداشت مؤلف) :
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوه ای می کند آن نرگس فتّان که مپرس.
حافظ.
رجوع به شیوه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ شُ دَ)
ریشه راندن. ریشه دواندن. (از مجموعۀ مترادفات ص 189). رشد و نمو ریشه نبات. (فرهنگ لغات عامیانه). ریشه نهادن. ریشه دوانیدن:
خاری است غم که در دل ما ریشه کرده است
ماری است پیچ و تاب که در آشیان ماست.
صائب (از آنندراج).
، ریشه ریشه شدن پوست در سر انگشت. (فرهنگ لغات عامیانه). زیادتی در کنارۀ ناخن برآمدن و آزار دادن، جایگیر شدن و مستحکم شدن وضع و قوام یافتن و استحکام وضع کسی یا چیزی. (از فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
شاش کردن. (ناظم الاطباء). آب تاختن. بول کردن. رجوع به شاش کردن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
پیشه کردن کاری را، آن صنعت ورزیدن. حرفۀ خود ساختن. شغل خود قرار دادن. ملازم آن شدن. ورزیدن آن. پیوسته آن کار کردن. بدان مولع و حریص گشتن. پیشه گرفتن. پیشه ساختن. کار و عمل خویش قرار دادن:
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
کجا زوتبر اره و تیشه کرد.
فردوسی.
ز خشنودی ایزد اندیشه کن
خردمندی و راستی پیشه کن.
فردوسی.
همه نیکویی پیشه کن تا توان
که بر کس نماند جهان جاودان.
فردوسی.
جوانمردی و راستی پیشه کن
همه نیکویی اندر اندیشه کن.
فردوسی.
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی.
فردوسی.
کجا با دل خویش اندیشه کرد
سگالش گری پیش من پیشه کرد.
فردوسی.
از آن پس که بسیار اندیشه کرد
خردمندی و رای را پیشه کرد.
فردوسی.
ز روزگذرکردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن.
فردوسی.
جواب هر سؤال اندیشه میکن
سکونت را در آن دم پیشه میکن.
ناصرخسرو.
عدل و احسان پیشه کن تا چند گوئی بیهده
نام جد من معدل بود و نام من حسن.
ناصرخسرو.
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.
ناصرخسرو.
گر بصورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ
نام محمود نه خوب آید با فعل ذمیم.
ناصرخسرو.
راستی را پیشه کن کاندر جهان
نیست الا راستی عزم الرجال.
ناصرخسرو.
منی در خویشتن آورد و بزرگ منشی و بیداد گری پیشه کرد. (نوروزنامه).
ای پیشه کرده نوحه بدرد گذشته عمر
با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی.
لؤلؤی.
کاهلی پیشه کردی ای کم زن
وای آن مرد کو کم است از زن.
سنائی.
بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد
هم ملایک شاهدالحالند و محضرساختند.
خاقانی.
رنگ خراست این کرۀ لاجورد
عیسی از آن رنگرزی پیشه کرد.
نظامی.
بیش رو، آهستگیی پیشه کن
گر کنی اندیشه به اندیشه کن.
نظامی.
شبانی پیشه کن بگذار گرگی
مکن با سربزرگان سربزرگی.
نظامی.
چه باید اینهمه اندیشه کردن
نشاید سخت رویی پیشه کردن.
نظامی.
سخن بسیار بود اندیشه کردند
بکم گفتن صبوری پیشه کردند.
نظامی.
همان لهو و نشاط اندیشه کردند
همان بازار پیشین پیشه کردند.
نظامی.
بدانجام رفت و بداندیشه کرد
که با زیردستان جفاپیشه کرد.
سعدی.
ماهرویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورتت مستحسن است.
سعدی.
نگویم مراعات مردم مکن
کرم پیشه با مردم گم مکن.
نخست آدمی سیرتی پیشه کن
پس آنگه ملک خویی اندیشه کن.
سعدی.
نه هر که صاحب حسن است جور پیشه کند
ترا چه شد که خود اندر کمین اصحابی.
سعدی.
چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون.
سعدی.
وفا پیش گیرو کرم پیشه کن.
سعدی.
بزرگی و عفو و کرم پیشه کن.
سعدی.
چو زنهار خواهد کرم پیشه کن.
سعدی.
طریق احسان پیشه کن.
(نصیحه الملوک سعدی).
آزار کسی طلب همیشه
کآزردن خلق کرد پیشه.
دهلوی.
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود ازکهتر و مهتر بستانی.
عبید زاکانی.
دلا مکارم اخلاق گر همی خواهی
دو کار پیشه کن اینک مکارم اخلاق
مشو مخالف حکم خدای عزوجل
بکوش تا بودت در میان خلق وفاق.
ابن یمین.
فارغ گردی چو خامشی پیشه کنی. (جامعالتمثیل)
لغت نامه دهخدا
(شی شَ گَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان اردبیل. جمعیت آن 197تن. آب از چشمه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
شیشه باز. محیل و شعبده باز و دغلباز. (آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به شیشه باز شود
لغت نامه دهخدا
(شی شَ / شِ گَ)
کسی که شیشه می سازد. (ناظم الاطباء). قاروری. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) (دهار). زجاجی. زجاج. شیشه ساز. شیشه کار. آنکه شیشه سازد. آنکه آلات و ادواتی از شیشه درست کند. (یادداشت مؤلف) :
صلح جدا کن ز جنگ زآنکه نه نیکو بود
دستگه شیشه گر پایگه گازری.
سنایی.
ایمه نه بغداد جای شیشه گران است
بهر گلاب طرب فزای صفاهان.
خاقانی.
تا که هوا شد به صبح کوزۀ ما دردریز
بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب.
خاقانی.
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهرفروشی است یا شیشه گر.
سعدی.
چشمان توترک دل عاشق نتوانند
با شیشه گران کار بود باده کشان را.
ابوطالب کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیشه گری
تصویر شیشه گری
حرفه و شغل شیشه گر، شیشه تراشی
فرهنگ لغت هوشیار
پیشه کردن کاری را. حرفه خود ساختن آنرا شغل خویش قرار دادن آنرا آن صنعت ورزیدن: چو بشناخت آهنگری پیشه کرد کجازو تبر اره و تیشه کرد. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیشه گر
تصویر شیشه گر
کسی که شیشه سازد آنکه آلات و ادواتی از شیشه درست کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیشه گر
تصویر شیشه گر
((~. گَ))
کسی که آلات و ادواتی از شیشه درست کند
فرهنگ فارسی معین
باریک گردن
فرهنگ گویش مازندرانی